ضاد

ساخت وبلاگ
 روشن کردم یهو مسیج اومد برام. تو بودی. تو بودی که عکس عروسیتو برام فرستاده بودی. اون رژ صورتی ارایشگاه و به لبات زدن که به لبای کمتر کسی میزنن. اما به تو زدن. ناخونات برعکس همیشه دیگه از تَه گرفته شده نبود یه رویه به اسم مانیکور و مزخرفاتش رو دسات معلوم شده بود. تو راه بام بودم. زدم زیر گریه. بی‌ا‌رتی خلوت بود. تا شد گریه کردم و نگات کردم. راننده هه کثخل بود تو آینه نگا میکرد لبخند میزد. پیاده شدم. رفتم اونجا بالای تهران برات مسیج زدم دیدی حتی دعوتم نکردی. چون غمگین بودم و اون قضیه عمیقاً غمگین ترم کرد.
تو؟ مثل همیشه. جوابی نیست. الان که در حال گذروندن بهترین روز زندگیتم هستی خُب. من؟ مثل همیشه. غم و رخوت جوری در درونم رخنه کرده که خودمو از خودم دور کرده و نمیبینم کسی و دورم.
ولی من یادم بره، دیوارای یمن دستای مُشت شدمو یادشون نمیره. دیوارای سیمانی پارک ساعی که با خون من غسل کردن هم. ولی انقد موندم رو اون سکوی بلند تو آخرینِ تهران و انتظارم جواب نداد که اشکام خشک شدن و بی اشک راهی ازادی شدم و چپیدم تو لونه زنبورم و گاز استریل و بانداژو دورِ دست سوزناک ناقصم پیچیدم. و دیگه نمیخوام فکر کنم بعد از اینکه همه از عروسی خسته میشن و میرن خونه هاشون تو و اون نره غول تنها میشین توی اون خونه صدوبیست متری چی میشه. و میخوام عُق بزنم الان. تمام این فکرارو از حلقم بکشم بیرون و تو آینه که گفتم شات آپ جورابامو درارم و گوشیمو بذارم رو ۷ امتحان آیین‌نامه برم بدم و زندگی و در آغوش بگیرم و فاک آف کنم.

داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 128 تاريخ : سه شنبه 20 شهريور 1397 ساعت: 17:50