قلبم، چقدر، کوچک شده..

ساخت وبلاگ

کاش روزهای بهتری بود. کاش کرختی انقدر بیخ گلویمان نمی‌چسباند خودش رو. ولی حالا،، دلم می‌خواست با صدای بلند بزنم زیر گریه. منتها تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که یکم فین فین می‌کنم، گوشه‌ی چشمم کمی، فقط کمی، خیس شه و توی گلوم یه غده‌ی بزرگ‌تر از قبل رشد کنه. و بعد باعث می‌شه حس کنم گلو درد دارم و چیزی اونجا داره می‌ترکه. اما، سالمم. سالم‌تر از هر سالی از گذشته. توی تقویمم برای آیلتس ددلاین مشخص می‌کنم. قرار کوه می‌چینم. آمریکانوی کاریزنو انتخاب اولمه. و چیزی نیست که درست نشه. ولی ضایعه‌ی زندگیم روی پیشونیم‌ه. و من ناگزیر سر و کارم با آینه‌ست. هر روز. هر شب. و هر دقیقه‌ای که از این روزها داره می‌گذره. حتی اگه خودم رو مشغول به دیدنِ چشم و مو و چونه‌م نشون بدم. من، هیچ تمرینی از منیت رو دیگه حفظ نیستم. تا یاد دارم همینو بلد بودم. و جایی که می‌خواستم ازش دورتر شم حتی، بهم القا می‌کردند. می‌نشستم به نشستنِ زیاد. همیشه. صبر می‌کردم، طولانی و زیاد. و کلمه‌ی صبر رو هِجی می‌کردم. و از دور می‌شمردم اتفاقی رو که توی سرم محو می‌شد. شبیه آب‌پاش‌های کافه‌های حیاط‌دار خنکیش می‌ریخت روی دستم، و دلم. و می‌لرزید/م. اما نمی‌خندید. و می‌شدم پُر، از بی‌حجمه‌ای که درونم رو می‌گرفت.

می‌دونی؟ اضطراب ازم پله ساخته و بالا می‌ره، و من دستم رو برای طنابی بلند کردم که فقط توی ذهنم بسته شده بود.. یه تفاله، مجبور به ادامه‌ی زندگی.

داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 79 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 17:17