پرنده‌ای که نبودم، نیستم و نخواهم شد. برای "ضاد"

ساخت وبلاگ
با شنیدن صدا و دیدن روزمره‌هایش، فکرم از آخر به این منتهی می‌شود که چرا پرنده نبودم در این هیهات من الذله؟ که اگر جسم نحیفم بادکنک‌ها را در خود ادغام می‌کرد و مخلوطِ هم می‌شدیم مگر ابرِ آسمان‌ها آتش از خود می‌ریخت؟ پس چرا نیستم؟ چرا؟
تازگی به کلمات جدیدی نقطه ضعف پیدا کرده‌ام. از میان کلماتی که "ضاد" می‌گوید است، اکثراً. مثال می‌زنم و می‌گویم؛ "عزیزدلم" . وسطِ یک مرداب هستی و دهانت که بیرون است در حال خوردنِ توت فرنگی‌های سرخابی و لذید است. تمام وقت‌هایی که می‌گوید به من، "عزیزدلم" من در آن مرداب هستم و پشتِ هم توت فرنگی می‌خورم. اینکه چرا هم منفی و هم مثبت است واضح است. حداقل برای خودم. مرداب بودنش برای سمت عقلانی مغزم است که می‌گوید تا کی وجودت از "ضاد" پُر است؟ و ایا آخری هم دارد؟ و توت فرنگی‌های لذیذش از سمت احساسی مغزم است که می‌گوید؛ گفت "عزیزدلم" ؟ و آه می‌کشد و لَمس می‌شود. و آخرین حرکتِ بدنم برای کلمه محبوبم این است که بنشیند روبروی خودش و از نو هی تفسیر کند. "عزیز؟" یعنی کسی که جز به جزءش را دوست می‌داری و برایت آرامش بخش و کماکان لذت بخش است. "عزیزی که در دلت جای گرفته؟" یعنی همان که دوست داری‌اش و لحظه‌ای بدونِ او خود را نمی‌توانی تصور کنی، یعنی آنجور که نگاهش کنی و چشمانت را ببندی برای بودنش لبخندِ ارام بزنی، یعنی طوریکه دلت قرص باشد که کسی هست که همانی‌ست که می‌خواستی روزهای روز.
مغزم خسته می‌شود. وِل می‌کند می‌رود اشپزخانه. چیزی پیدا نمی‌کند. دستورِ نشستن می‌دهد. سریعاً می‌نشینم. بدنم کِش پیدا می‌کند و خودش را می‌خواباند روی سرامیک‌های سردِ به وقت مرداد. زانوهایم جمع می‌شود در شکمم. چشم‌هایم را می‌بندم که دو دو نزند. خیالبافی می‌کند. پَر در می‌آورم. پَر می‌زنم و می‌روم. اما تازه کارم، به در و دیوار‌ها می‌خورم. یکبار، دوبار، ده بار، سی بار. از آخر خودآموخته می‌شوم و راه‌َش را پیدا می‌کنم. حالا ابرها را اولین مقصد خود کرده‌ام. اوج می‌گیرم. نگاهم که به زمین می‌افتد باز انسان می‌شوم و سرم گیج می‌رود. سریع پَر می‌زنم تا پرنده‌گی رسوخ کند در سلول به سلولم. می‌روم و می‌روم و می‌روم. شهر ‌میبینم گه گاه. ساعتی بعد دیگر نمی‌بینم. راهِ شرق را گرفته‌ام. خب "ضاد" شرق است و حتماً این ساعت‌های روز دارد به این فکر می‌کند کدام نوشیدنی‌اش را با کدام یک از کیک‌ها درست کند که نآز تَر شود. تا به مقصد برسم شب شده اما خیالم راحت است تا رسیدنم به پلاک چهلوچارشان در اتاق سوم اتراق کرده و میتوانم پَری بندازم جلوی صورتش تا بفهمد آمده‌ام. حتما می‌گوید این مسخره بازی‌ها چیست "پاف؟" بعد بهم بر می‌خورد. اخم می‌کنم. باورش می‌‌شود. از اخمم باور می‌کند. جلو می‌آید.. دستش را دراز می‌کند..
مغزم فرمان نمی‌دهد. تمام سلول‌هایم پَر ها را پَر پَر می‌کند و خود را وسط آشپزخانه پیدا میکنم. کِرِخت و سِر شده. آه از نهادم بیرون می‌زند و راهِ حمام را پیش می‌گیرم برای آب و آرامشِ خیالی‌اش. 

داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 20 شهريور 1397 ساعت: 17:50