میخوام بنویسم. اما حتی نمیدونم باید بنویسم یا نه؟ اصن چی بنویسم؟ ازچی؟ از کجا؟ چطور؟ فقط میدونم دلم میخواد یچیزی بگم. یچیزی صِرفِ اینکه خالی شم. صرف اینکه هی ساجستای تلگرام که هیچ. تمام کانتکتای گوشیمو زیر و رو میکنم که بگم؛" یکم حرف بزنیم؟" و هیچکسو ندارم. و الان فهمیدم چقد بی دوست و بی هیچکس و بی پناهم. همین الان که سرم از شدت هیچکی نداشتن رگاش زده بیرون فهمیدم. و داره از گذشتهم تک به تک
ملالت هاش یادم میاد. از همین چند سالِ اخیرِ دانشجوییم با دوستای جدید. از قبل ترش با بی دوستی. از قبلِ اون با دبیرستانی بودن و دوستهای خنده در صورت و خنجر از کمر. در راهنمایی با دوستانی که دوستترین بودند و پست ترینها را به من عرضه کردند. حتی قبلترش که دبستانی بودم و پَس زدهشدنها از همان روزهای خردسالی به من عرضه شده بود. یا نه! قبل تر از دبستان. از همان وقت که در مهدکودک کنار پل سرم را با سنگ نشانه میگرفتند برای خنده دوستهاشان. من اما هیچوقت دوستی نداشتم که سرِ دیگری را هرچند بیشعورانه و گاومنشانه خورد کند برای دوستیهامان. هیچوقت آخیشی از آسودگی نکشیدم که بدانم این همان است که میتوانم با خیال راحت خودم باشم و او نه سرم را بشکند، نه جلو و پشت سر مرا خار کند تا بشود خودش عزیز. حالا اما بعد از بیست و دو سال سن فهمیدهام من از سن دوست پیدا کردن گذشتهام. اما، این سردرد همان است که تلنگر زد به قلبِ یکی درمیان زنم برای نداشتن هیچ کس. مطلقاً هیچکس. که شبی که دلش از
سکوت خانه دارد تِکه میشود چیزی بگوید حتی دو جمله و بعد شب بخیری.. نبود.. هیچوقت...... داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 20 شهريور 1397 ساعت: 17:50