وهم بود

ساخت وبلاگ
اینجوری بود که از یه جایی شبیه تجریش داشتم می‌اومدم پایین. و سوار ماشین پراید مانندی بودم که جلوش یه دوست پسر و دوست دختر، نشسته بودن یه جورایی می‌شناختمشون انگار. پسره به قدری با سرعت می‌رفت که از ترس گریه می‌گردم و می‌گفتم یه جا نگه داره من پیاده شم. اما نه نگه داشت نه هر بار که می‌گفتم الانه به این ماشین‌ه بخوریم، می‌خوردیم. عجیب هم بود چون بلاخره با اون فضاحت سرعت باید یه بدبختی سراغمون می‌اومد. مخصوصا اون‌جایی که برگشت گفت ترمزمون بریده و سرعتشو بیشتر کرد و قاه قاه خندید. و من سرمو از پنجره بیرون کردم و یه چیزی شبیه لاستیکای دوچرخه دیدم از تایر ماشین بیرون افتاده و تو هوا داره می‌چرخه. دیگه هر لحظه می‌گفتم الانه که بمیرم. الانه که تموم شه. ولی رفتیم تا از یه جاده چالوس مانندی بین خیلی خیلی ماشین رد می‌شدیم و گاهی پرواز می‌کردیم از این ور جاده به اون ور جاده و انگار برام آشنا بود و سریع می‌خواستم برسیم که پیاده شم دیگه. و رسیدم به قله اون چالوس مانند.. رسیدیم و پیاده شدم. و همه اونجا بودن. همه اونایی که انگار باید می‌بودن. گفتن مطمئنی؟ گفتم آره. دادن دستم و توی دستم اون چیزی که خیلی ریز بود جرقه کوچیک زد و ترکید افتاد تو گودی که زیر پام بود.. چراغ انداختم و دیدمش، برداشتم گرفتم تو دستم و منتظر شدم، شد شبیه سوزن، سوزن ته گردی که خیلی ریز بود. یهو صدای آژیر پلیسا اومد. سریع چندتایی رفتیم از ساختمون متروکه بالا.اما.. ساختمون پشت‌بومش بسته بود. لعنتی. همونجا واسادیم و سوزنو گذاشتم دهنم که متوجه نشن. سوزن هزار تا شد توی دهنم. هزارتا. زیادی که شد، درآوردم و چندتاشو گذاشتم روی راه پله‌هایی که داشتم ازشون می‌اومدم پایین و با چشم به کناریم اشاره کردم که برش داره. رسیدیم پایین با افسرِ‌ که دیدم مامانمو و داداشم روی اون پله کوچیکه ساختمون نشستن. از کنارشون که رد شدم یه دونه سوزن مطلوبمو گذاشتم کنارشون و گفتم بردارین. و باقیشو افسر که لحظه‌ای نمی‌دونم چرا نبودش، همه رو انداختم توی چاه توالتی که اونجا بود و سیفونو کشیدم. اومدم بیرون و منتظر شدم ببرنم. چوم هیچی نداشتم و سوزن یا پیش رفیقی که فکر می‌کردن دخلی به این قضیه نداره، هست. یا پیش مامانم.

اما یه صدایی یهو داد زد؛ روی راه پله‌ها یه عالمه سوزن هست! اینجآ یه سو زَ ن هستتتت...‌ نه. نه. داشتم می‌مردم بگو بهم که پیداش نکردن! بگو.... که اومدن پایین و گفتن اینجارووو! و آخرین دونه سوزن، آخرین دونه امیدم هم روی زمین پیدا کردن. که هیچ کس مراقب چیزایی که خواستم نبود.  چرا ناامید شدم !؟
چون اونو -که هَرچی بود، خوب یا بد- بعد از سال‌ها تلاش تونستم یه کاری کنم. یه کاری که معرکه باشه. و الان هرکسی اونو باز می‌کرد، بهشت من به اون تعلق می‌گرفت! و الان تمام انتخابام، تمام تلاش‌هام، تمام مراقبت‌هام پودر شد رفت هوا..  منم همراه پودر‌های خاکستری هوا ضجه زدم و صدام توی کل شهر از اون بالا، نزدیک آسمون، پیچید بین ابرها ..........


[دیماه۹۷]

داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت: 21:59