جایی در اواسط کتاب «پرنده به پرنده» خانم لاموت، از این میگوید که اتکا به شهود، چه همه نوشتههای نبوده و پَس زده شده را برای نویسنده میآورد از برای همهی شهودهای متفاوت و گوش نداده شده. یکی «کلم بروکلی»، دیگری «حیوان»-ای دارد برای شهود خویش. که حیوان فکر میکند، که حیوان متنفر میشود. که باید گذاشت شخصیت داستانهاتان، راه خودش را برود. راهی که بسته به رقصیدنِ شهود میانهی دستان شماست. و این “امتحان” کردن است که بعدها میتوانیم بفهمیم درستاش بوده یا خیر. که این بین فقط ماییم که فکر میکنیم کارهایمان اهمیت کیهانی دارند. اما واقعیت این است که خیر، ندارند. که تهِ داستان اینکه به کلم بروکلیام با نام “پاف درونم” یاد میکنم، که تمام ساعات شبانهروز دارم خطاب بهاش حرف میزنم و او دائم شماتتام میکند. باید اینجا اضافه کنم که تمام حولِ نوشته میخواستم به کنارِ سین بودن و پاف خیلی خیلی عمیقِ درونام گوش دهم و بگذارم شهود-ام راهِ خودش را برود. راهِ همان پافای که آفتابیاش نمیکنم روی پردهی تاریکِ نمایشام. چرا که این پاف پیامبر خود تخریبی و محافظه کاری است. بخوانید, ...ادامه مطلب
انگار ماه دسامبره. بوی علفای تازه چیده شده میخوره تو صورتت. و تو چپ و راستِ خیابوناییرو که یه وقتی از ترسش لرز میافتاد روی پوستت رو حالا از بَری. لبهی جدولا استراحت میدی به پاهات. سرِ چهارراهها هم با فالفروشها معاشرت میکنی. سرگشته نیستی. آروم هم نه. میدویی. نه که مسابقهای چیزی. ولی امریکانوهای سوئیس مزه گلابی میدن. دروغ ندارم. بیا ببین. , ...ادامه مطلب
ببین نمیخوام چیزی بگم که تعریفی شهها. ولی ندیده بودم نفری بخواد شبیه زندگی من سختی تجربه کنه و قلبی راضی بمونه. کی بوده که دستاشو صبح تا عصر با سیم ظرفشویی از برای اجبار اتفاقات روزمره بشوره و شبها کرم بچه بزنه بلکه پیر و خشک و بوی نزار نمونن. ندی, ...ادامه مطلب
من حس خوبی داشتم. یا بذار اینجوری بگم که حس خوب پودریای داشتم. یه نوعی که کتاب خریدی رفتی کافه نشستی و لته سفارش دادی و هنوز کتاب نخونده، هنوز لته نخورده، لبالب از حس خوب! که خُب تو نه حالِ کتاب رو د, ...ادامه مطلب
گفتند تمام کرد. پس از سه ماه و چند روز جنگِ بیحاصل با عزرائیل، گرفته شد از آخر. و مُرد. هرچه خواستم بگویم فوت شد/ دار فانی را وداع گفت؛ اصلاً از بین ما رفت. نه. نشد. این زبانِ اغلب آماده نچرخید که بگ, ...ادامه مطلب
حالا که اینجا ایستادهام. حالا که اواخر تابستان است. حالا که قلبت پس از روزها و شبها بعد از غمها و دردها، برایم میزند. حالا که من میدانم این حس اگر دوسویه شود چه اتفاقها و چه لب گزیدنها. اما، , ...ادامه مطلب
صبحها هنوز هم هشت نشده بیدار میشوم. قهوهی همیشه برنامه ریزی شده ای که نمیخوردمش را با فرنچ پرس خیلی شگفت آور درست میکنم. نوتلایَم زودتر از مدتی که برایش برنامهریزی کردم دارد تمام میشود چون وعدهه, ...ادامه مطلب
گاهی/بعضی اوقات/ اغلب، جملهای را میخواهیم بگوییم اما نمیشود. یا حالا نمیخواهیم یا هرچه که به نون اول فعلها منتهی شود. جمله را میپیچانیم و هزار کلمه بغل هم مینشانیم که از اخر وصلش کنیم به همان ک, ...ادامه مطلب
با شنیدن صدا و دیدن روزمرههایش، فکرم از آخر به این منتهی میشود که چرا پرنده نبودم در این هیهات من الذله؟ که اگر جسم نحیفم بادکنکها را در خود ادغام , ...ادامه مطلب