نه ادم مذهبی هستم. نه ادم روزه بگیری و نه حتی پزشک ِ تغذیه ام اجازه میدهد از این لاغرتر شوم. اما امروز را روزه گرفتهام. حدود ۱۲ روز دیگر امتحانات پایان ترمم است و کتاب ها را طبق معمول دایره وار چیده ام دورِ خودم برای خواندن. شروع میکنم دو برگه اچاهار را پُر میکنم از تمریناتم که فقط از دو سوال کتاب است. سوال را میخوانم و چشمانم را میبندم تا جواب در ذهنم روشن شود اما پوچ است. ذهنم فقط خستگی را فریاد میزند. تک تکشان را با عصبانیت میبندم و روی شکم پهن میشوم و بالش کوچکم را مچاله میکنم زیر سرم و به افتابِ پُر سوز ِ خرداد چشم میدوزم که ابرها و باران های ناگهانی از سوزشش کم کرده اند. نه حوصله کتاب دارم و نه اینترنت گردی و نه حتی چیدن امال ها به ترتیب. گوشی را برمیدارم به امید چیزی که پیدا شود در آن ماسماسک ِ اسمارت. گوگل را لمس میکنم و صفحه هایی را که سیو کرده ام برای روزگاری بعد را که آفلاین هم میتوانم بخوانمشان باز میکنم. اولیش را انتخاب میکنم. پیاده رو ایدا است.
همیشه دلم خواسته بخوانمش. هیچوقت اما نشده. نه که وقت نداشته باشم و این مزخرفات. آن حس ِ لعنتی اش نیامده. به سان کِلود میروم تا آهنگی ضمیمه حالم شود. Apertura را از آن موزیسین مناسب ِ مکزیکی پلی میکنم و میروم برای خواندن وبلاگش. لبخند.غم.خستگی. همه حسهایم است. آخرش یک جمله به آیدا؛ " کول بودن سلول های مغزت را ستایشگرم. همین. بوس. "
در همین بین فهمیدهم بوی غذا بجز آن حالت تهوعی که برای اکثر خوراکی ها از سوی معدهم به دسشویی روانه میکنم، مطلوبیتی هم دارد که الان استشمامش کردم و خُب چیز جدیدی بود برایم دلپذیریش. حتی این ساعتها جوریست که دلت میخواهد تمام ِ ان جعبهی گنده ویفر موزی هایی که پدرت برای خوشحال کردنت خریده بودشان و نمیدانست دخترش روی تمام ِ مزه های دنیا جز کاکائو بالا میاورد را بخوری. ولی من دیگر بافهم شدهام. میدانم این ها همه قدرت ِ منع است. الان منع شده ام نخورم، پس دلم میخواهد بالا آورده هام را هم بخورم. دو ساعت دیگر همش مانده. این فیلم ِ جوییدن ِ ویفر موزی ها در ذهنم تمام میشود. میدانم.
اما مزخرف ترین است که بعد از ۲۰ ساعت لب نزدن به چیزی با پنج تیکه فقط پنج تیکه نون و پنیر و هندوانه و البته یک لیوان دمنوش بهلیمو آنقد پُر شوی که بخواهی تکه تکه تمام ِ معده ات را پاره کنی و باز از نو همان باشی که ۲۰ ساعت بود چیزی نخورانده بود به معده اش.
از همهی امروز حتی، شبش هم مزخرف بود. نه توانستم کتاب بخونم. نه بیدار بمانم. نه هیچ مزخرف ِ دیگری. مثل خرس شده بودم، با شکمی گنده چشمانی پُر از خواب.
جز ثوابی که احتمالاً به پایم نوشته شده باشد، یک روز بیخود را دنبال میکردم برای تمام شدن. همین همش. داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 133 تاريخ : سه شنبه 20 شهريور 1397 ساعت: 17:50