وقتی bell jar رو شروع کردم حالم خیلی معمولی و خوب بود. حالا فصل آخرش هستم-استر تمام راههای خودکشیرو امتحان کرده و به بنبست رسیده. من دیگه نه خوبام و نه معمولی. انگار توی یه روز برفی زیر آفتاب نشستهم و آب شدن آدمبرفی محبوبمرو تماشا میکنم. حواسم پرت شده و یک دایرهی گنده از سوختگی بخار کتری روی مچ دست راستام به جا میذارم. سرماخوردگی امونمرو بریده. بوی ناء و لیموشیرین تنها چیزیان که از من میشه بیرون بیاد. یکجایی برای ضاد نوشته بودم که همیشهی همیشه دلم میخواسته در وصف لیموشیرین و گسی بیحدوحسر و درستاش بنویسم، و هیچوقت هم نمیشده. چون شاید اصلا از دیدم کانسپت درستی نبوده. لیمو شیرین فقط جایی وارد میشه که همهی طعمها توی دهنات شبیه مرگ موش هستند. من هم صرفا ترجیح میدم طعمای که هدر میدم، خودش از پیش هدر رفته بوده باشه.
پ.ن: کتابها روی حال روحی و در ادامه، جسمی ما تاثیر میگذارند. (این جمله یحتمل باید اولین خط قبل از شروع گفته میشد. اما از اونجایی که جملهها هم جزئی از کتاب هستند، و روی روان ما تاثیر میگذاند، فوقع ماوقع.)
داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 84 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 9:01