من حس خوبی داشتم. یا بذار اینجوری بگم که حس خوب پودریای داشتم. یه نوعی که کتاب خریدی رفتی کافه نشستی و لته سفارش دادی و هنوز کتاب نخونده، هنوز لته نخورده، لبالب از حس خوب! که خُب تو نه حالِ کتاب رو درک کردی و نه مزه لتهتو. که اگر کتاب باز شد و کلماتِش به مذاقت خوش نبود چی؟ اگه قهوهی لتهت آندر بود چی؟ پودر بود و اما من بودم که فکر کرده بودم جامده و میتونم رو موندنش حساب وا کنم. که البته پودرش توی چش و چالم نرفت. چون اونقدری دوز فیک بودنش قوی نبود اما خُب میدونی زمانی که برام روزها جلوتر میرفت، زمانی که وارد مکان و زمانی شدم که تاثیر از همون مکان و زمان بگیرم، تاثیر از آدمهایی که مناسب بودنشون با عقایدم آمال شده بود برام از دوری و نشد توی زندگی پیشم. میدونی؟ تاثیر گرفتم. تاثیر خوب گرفتم که روز و شب رو از نحسهای پیش تشخیص بدم. از حالهای نامرغوبم. تشخیص دادم که نهایت اووو چه همه نامُناسب بودی فلانی! چه همه سنگ اشتباه زدی به سر فلانی! چه همه قهوهای شدی جای سبزها. چه همه هیچ و هیچ و هیچ بودی برای نبایدها. بعد، کتاب برداشتم خوندم. نه که فکر کنی کتابها! که یعنی کاغذ و نوشته و داناییها! نه. معلومات، تجربهها، پاشدن بعد از افتان و خیزها، پله پلههای دلخواهات، سرخوردگی و قورتدادنهای ملایم. نه که کالا. به غایت ملموس، به غایت واقع توی زندگی، توی زندگی که زنده بودم توش. میدونی؟
من یه جاهایی که خیلی جاها بود، اون آلبوم کلاغها در باران شده بودم. اون که؛ "اندوهی برای یک رویای ناتمام" ولی میدونی دیگه؟ بودم. بعدش دیگه نخواستم. اگه با دل بودم، نخواستم. اگه با جان بودم، نخواستم. که پسر، اندوه نه. که اگر رویایت ناتمام، ملال چی میگه؟ که اگر اندوه و ملال هم باشد، اندازه باشد. کافی باشد و نگه دارمش جایی. که ملالم کافی بود. که همراهش شادی و لبخند و مناسبات زندگی و نهایتِ قدر توانم و تلاشم، رضایت که ذره ذره مناسب بود.
حالا این روز آخری سبک نه، که سبکتر از پیش اَم. خوشحال و آرامش نه که نه.. اگر و اما پیدا کرده روزهای حالمان. که اگر عمری دگر بود ما را شاید. روزهایی که الان باشد نه اما.
داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 68 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 14:52