یادمو می‌کُشم

ساخت وبلاگ

احساسات خیلی عجیبن. نمیتونی هندل‌شون کنی. یعنی، می‌تونی یقیناً. اما سخته. دردت میاد. کبود میشی. لبخندی میزنی که انگار گریه‌ست. حرف میزنی اما دریغ از ذره‌ای سبکی. احساسات غریبن برات. پشیزی برای جسمت ارزش قائل نیستن. هرچی میگن همونه. احساسات ریدمانِ وجودِ ابلح و دانایِ تو اند. تو. تویی که احساساتو بلعیدی. دوسش داشتی. نمک پاشیدی و مزه مزه کردی. چشم بستی از آبدار بودنِ دقیقه‌هات و ضربان گرفتی. شیرینی‌شو قایم کردی برای سال‌ها سال بعد. حالا ببین. گم نشو از روزهات عزیزم. ببین. این تویی. تویی و احساساتت. تویی و قایم شده‌هات. تویی و چشم بستن‌هات. حالا تو می‌تونی جسم نشکونی ولی احساسات دِلیت کنی؟ حالا تو اصن چند چندِ روزهاتی عزیزم؟ چشم هم بستی، بستی اما می‌خوام دونه به دونه‌ی اتفاقات گذشته‌رو بیاری جلوی چشمت مثل بلک میرر و بکوبونی توی صورتت. و اگر هم جوابگو نبود از حافظه‌ی عنینه مغزت بکشی بیرون برای تکرار نشدن.

داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 53 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 14:52